بازی عاشقانه مثل چیز!
ماه بانوی لیمویی بازیای وبلاگی به راه انداخته به نام “عاشقانه مثل چیز” و خواسته تا «دیدگاه حکیمانهی خود را راجع به عشق به هر صورتی که صلاح میدانند (اعم از نقاشی . مقاله . شعر . انشا . اس ام اس، پوستر و غیره) در یک پست تشریح نمایند!» و خودش عجب متنی نوشته…
هرچند دیر، اما دعوتش را به این بازی در سه سوت قبول مینمایم، اینجوری:
*******
نخستین سوت: همه شعرها را برایت میخواندم. همه ادبیات، همه داستانهایی را که میشناختم برایت خواندم. همه خودم را برایت بلند فریاد زدم، شنیدی؟ میشنوی؟
تو هم شعر میخواندی… یادم است. یادت هست؟ اما چه کم خواندی. چه دیر خواندی. چه زود هیچ شدم.
میگفت: «باید عاشق شد و رفت» و من ماندم تا سکوتت را بشنوم. هیچ نگفتنت را. نشنیدنت را، حتی. که عشق فقط، شنیدن است. که من حرف زدم و حرف زدم تا بشنوی، اما خودم را ویران کردم در تو. نه؟ اینطور نبود؟
مجری تلویزیونی پرسید: «عشق چیست؟» و مهمان پاسخ داد: «جاذبه است و گردش است و درخشش.» برقی در چشم تو زده بود. و من جذب شدم و گردیدم. پس چرا خاموش شدیم؟
«همه همینطورند. اکثراً همزمان با هم به یک چیز نمیرسند. وقتی این میخواهد، آن نمیخواهد و وقتی او میفهمد، دیگری فراموش میکند. عشق را هرگز کامل تجربه نمیکنند. یکی نمیشوند.» اشتباهی کردم، اما زمانش را نمیدانم. تو میدانی؟ تو میدانی که چرا هیچوقت آن چیز را کامل تجربه نکردیم؟… روزی، زمانی، جایی، مییابیمش؟…
من توهّم بودم یا تو؟ همه چیز بین ما موهومی بود؟ میگذاری؟ میگذاری این توهم، این خیال را، برای خودم نگاه دارم؟ میگذاری اعتراف کنم که در هوس خیالت، همچو خیال گشتهام*؟…
*******
دومین سوت: آهنگی قدیمی و معروف از عارف هست که میگوید: «بگذر ز من ای آشنا…»
یکبار در بزمی دوستانه، به دوست گیتاریستمون اصرار کردم که بنوازدش و من هم زیر لبی شعرش را از حفظ زمزمه میکردم. اون موقع دوست داشتم این آهنگ را بشنوم چون نتیجهگیری عجیبی در شعرش بود: «میخواهم عشقت در دل بمیرد/ میخواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد…» و بعد میگفت: «هر عشقی میمیرد/ خاموشی میگیرد/ عشق تو هرگز نمیمیرد»
با این کشمکش درونی، این دوگانگی و گنگ بودن احساس، آشنا بودم و دوست داشتم در آن لحظه و با خواندن دستهجمعی شعر، خودم را رها کنم از هر نتیجهگیریای.
چند ساعت پیش دوباره آهنگ را در اعماق فولدرهای کامپیوترم یافتم… دیگر شعرش را حفظ نبودم.
*
سوت ممتد و پایانی: اگر اشتباه نکنم این شعر از سنایی است: «عاشق نشوید اگر توانید/ تا در غم عاشقی نمانید!…»
بنده خدا دل خجستهای داشته!
.
پاوبلاگی *: با اجازه مولانای بزرگ، شعرش را کمی تغییر دادم!
پاوبلاگی دعوت به بازی: n + ۱۰ (!) نفر را دعوت میکنم به بازی عاشقانهها. ۲۲، آوای دور،رهام، پگاه، بلفی خانم و راوی، هیرودیا، رها، آزاده، زهرا، ناهید، هانیل، روحالله، سودابه، حامد،شیرین٬ کاکتوس٬ مصطفی٬ فاطمه٬ فرزام، هاجر، نسیم، تیتا، الف.میم. [خوشم اومد رسم بازیها در دعوت از تعداد کم را بشکنم. حرفیه؟!]
پاوبلاگی تبلیغ پستهای بعدی: فرزام و هانیل هم در این چند روز منو به بازهای دیگهای دعوت کردند. به ترتیب دعوت (!) در آنبارهها هم خواهم نوشت!
به شبکههای اجتماعی بفرستید!
- محاکمه
- هستم
سوت سوتاش با حال بودا.
بگذر زمن ای آشنا……… .
ممنون از دعوتت در اولین فرصت می نویسم
مبارکه !
*
با سوت دومت موافقم بدجور!
*
منم ۹ نفر دهوت کردم. تو دیگه روی ما رو سفیت کردی !
*
مرسی نوشتی.
ممنون از دعوتت
سیبی سرخ سهم تو باد
سلام.احوال آقا مانی؟
سوت اول قسمت های آخرش فوق العاده بود.
«همه همینطورند. اکثراً همزمان با هم به یک چیز نمیرسند. وقتی این میخواهد، آن نمیخواهد و وقتی او میفهمد، دیگری فراموش میکند. عشق را هرگز کامل تجربه نمیکنند. یکی نمیشوند.»
معلوم نیست این مانی دوباره چه خوابی برای ما دیده
.
در هر صورت مرسی ممنون مانی جان.یه فکری بکنم.بر میگردم
شاد و موفق و پیروز باشی.
مانی جان! من تنها کاری که بهم نمیاد همین بازی عاشقانه است! آخه من چه به این حرفا!… لطفاً این بار هم ما را معاف بفرمایید. بازی بعدی هر چه باشد (اعم از خرپلیس، نون بیار کباب ببر…) شرکت خواهم کرد… در ضمن دعوت ما سر جاشه… لغوش نکن!
سلام ، چطوری یا نه؟؟
خب اگه یه چرخی تو بلاگ من بزنی میبینی که من متن راجب به عشق زیاد گذاشتم…
ولی بازم به چشم
دیگه وقتی شما دعوت کنی کی جرات می کنه قبول نکنه؟؟؟!!
.
اما خب شاید کمی طول بکشه تا بتونم یه مطلب زیبا راجب به این موضوع پیدا کنم یا اگه رفتم تو حس شاید خودم بنویسم.
.
.
بازم ممنون
.
شاد باشششششششششششششیییییییییی


سهراب سپهری میگه: بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.
راست میگه،نه؟
دعوتت رو با کمال میل ژذیرفتم
کلی با آهنگ حال کردم!ای ول داشت…
این همه بازی تو این دنیا هستا مانی خان! با این حال به زودی میایم بازی!
چه بازی سختی ! حتما در پست بعدی ما هم می آییم
با اون تیکه عارفت ۱۰۰۰ تا موافقم …
منم شرکیتیدم …
مانی …
ممنون … !
نوشتم
ولی گمانم اشتباه……
آخر عشق خوبه یا بده
هر سوت یه تجربه یه راه بود.
(اخر سوت دوم حرف زیاد داشت)
شاد باشید
عشق یعنی یک سلام بیجواب:::::::::::::عشق یعنی حسرت . تشنه به آب عشق یعنی همچون من شیدا شدن ………….عشق یعنی قطره و باران شدن…………………….. عشق یعنی یک شقایق غرق خون ………………..عشق یعنی دردمحنت در درون!!!!!……………….. عشق یعنی سوز نی آه و شبان …………..عشق یعنی معنی رنگین کمان
انکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم
تنها با خاطره ات تمام این سالهای رفتنت را میگذرانم… این رسم زندگیست می گویند!
اما من نمی دانم این زندگیست آیا؟ که آن رسمش باشد؟!
یک سوت دیگر هم دارد. قطاری که دیگر هرگز از کنار یک ایستگاه متروکه نمی گذرد.
ممنون مانی بابت دعوتت.
نوشتم.
عشق ،تنها بازمانده بهشت در ماست، وبه راستی اگر این تنها بازمانده بهشت نبود، تحمل رانده شدن چقدر تلخ می بود. (کریستین بوبن)
این پایینیه منم
سلام
ممنونم که سر میزنید…
این متنت رو دوبار خوندم. نمیدونم چرا با اینکه یه جور نوشتیی که فقط خودت میفهمی ولی باز دلنشینه. خیلی وقته دلم میخواد یه بلاست راجع به عشق بنویسم ولی انقدر نظرم راجع به این مقوله تلخ است از ترس جماعت نسوان پرهیز کردم و امیدوارم شیظان به شکستن این پرهیز مرا نگولاند.
سلام مانی کجایی تو پس عذر مرا بپذیر چون نمی تونم تو این بازی شرکت کنم خیلی سخته ممنونم ازت.اینجا ردپایی از ستاره جا میگذارم به وبلاگم زسر بزن چون وبلاگ قشنگی داری!
سلام
عاشق شدن توی یه لحظه میتونه باشه!
اما پشیمونیش مال هزار سال…
و من هزار سال پشیمونم که چرا یه لحظه عاشق نشدم!!!
دوست خوبم من مدتهاست شما رو لینک کردم اما ظاهرا شما قابل ندونستین…
دیگه قابل سر زدن که هستم
از اونجا که من وقت ندارم باید پله های ترقی را بالا برم چند تا یکی در این بازی پیچیده خودم را دخالت نمیدهم و میگذارم به سوتی دادن و سوت کشیدن روزگار خرمتان را بگذرانید هر چند جوانهای دوره ما بسی پیچیده تر سوتی میدادند اما خوب که تفکر میکنیم فلسقه عمیقی در میان این کلمات به ظاهر بهم ریخته موج میزند. من عادت ندارم از مانی تعریف کنم همه میدونند
ما دیروز اومدیم بازی!
پسورد نمیخواد برادر من
ممنون به خاطر دعوت.اما فعلاً از عشق حرف زدنم نمیاد.شاید هم دارم میگم اما خودم نمی فهمم
بیا تو …..
به قولها : دلم برات تنگ شده بود این نظرو واست نوشت !
دعوتت رو قبول کردم
من که عاشق شدم رفتم!
ما نوکر شما هم هستیم
اون چیزی که نباید می شد شد
هنوز گیجم
مشکل تو روی علایقت تاثیر نداشت؟
ما پست جدید میخوایم خو !!
عشق بر شانهء هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماندو ناگاه به هم می ر یزد
اگر قول بدهی دلتنگ دلتنگی ها یم نشوی !
باز هم بیا
مرسی از دعوت به بازی عاشقانه ….
چه خبرا؟ دماغت چاقه؟
من بد نیستم ….یعنی فکر میکنم الان بهترم … خیلی بهتر… گویا دارم یاد میگیرم صبور باشم… البته نیستم همیشه …. و همون لحظه هاست که زجر آور ترین لحظه های زندگیم میشه …
من هنوز نتونستم روی این عاشقانه چیز مثل …
تمرکز کنم
سلام.
ادرس وبلاگ جدیدمو براتون گذاشتم.تو پیوندا تون هم ادرس قبلی رو حذف کنید جدید رو بذارید.ممنون
درود مانی از اینکه با شما آشنا شدم خوشحالم
دوست دارم بیشتر باهم همکاری کنیم
کوچه های بازیم همه پریده
رنگ خورشید از طبیعت رخت بسته
هنوز تاریکی پنجره هامان
طلوع صبح دم را ندیده
به یاد کودکی فریاد شوقم
کنون در این گلو حرفمم شکسته
چه خط مبحمی از سرنوشتم
کنار یک اراده ، رنگ پریده
دوستدار شما محمد رضا .م
چرا نیامدی؟ جایت خالی بود و ممنون.
جالبه. کاش یه نفر وقت بذاره و این بازیها رو دنبال کنه و یه وبلاگ با پستهایی که فقط به این بازیها اختصاص داره راه بندازه. یه وبلاگ در مورد عشق یا یه وبلاگ در مورد غلط غولوطهای بچگی. من اگر وقت داشتم حتما این کار رو می کردم.
از آشنایی با شما خوشحال شدم.
ما هم وارد بازی شدیم البته کمی نصفه و نیمه
به مانی عزیز و عاشقانه هایش
ای مانی خوش کلام ارژنگ بخوان
ققنوس شکسته بال دلتنگ بخوان
نقاش ازل نقش بر آبی زده است
از عشق فقط بگو و بی رنگ بخوان
علی لاهوتی