وبلاگ پادراز

وبلاگ شخصی مانی رضوی‌زاده

وبلاگ پادراز
  • منزل
  • ردّ پا
    • بیوگرافی من
    • درباره پادراز
  • کشف این هفته
    • کشف‌های قبلی‌
  • پایکوبی
  • تماس با من
  • منو

هفت‌پاره‌ی من (قسمت پنجم)

توسط مانی ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ داستان ۲۶ دیدگاه

ماجرای غار ناکجاآباد 

تو که ماه بلند آسمونی/ منم ستاره میشم دورت می‌گردم

تو که ستاره میشی دورم می‌گردی/ منم ابر میشم روتو می‌گیرم

تو که ابر میشی رومو می‌گیری/ منم بارون میشم شُرشُر می‌بارم

تو که بارون میشی شُرشُر می‌باری/ منم سبزه میشم سَر در میارم

بخشی از یک ترانه – بازی قدیمی

 Moonlight Sonata/ AllPosters.com 

کدخدا که دوباره به جنگل برگشت، به صحت حرفهای سپیده پی برد. ۵ تن از سواران خیلی زود این سفر را بیهوده دانسته و به دیار خودشان بازگشته بودند. شاهزاده مانده بود و سوار ِ گورخر؛ ظاهراً آنها پایدارتر بودند. همراهان مهتاب هم آنجا را ترک کردند، چراکه حالا مهتاب باید مسیر را تنها ادامه می داد. اسبش آرام آرام، گاهی چندقدمی به اطراف می رفت… پادراز سرش را به درخت کهنسالی تکیه داده بود و زرافه اش را می دید که فارغ از مهمانانی که به دیدنش آمده اند، برگهای سر ِ درختان را می خورَد. شاهزاده انگار به فکر عمیقی فرو رفته بود و خیره به مهتاب نگاه می کرد. گورخرْ سوار، برگها و بوته ها را بادقت و یکی یکی می دید. مهتاب بی آرام بود، بی هدف اسبش را به این سو و آن سو می کشاند. عاقبت تصمیم گرفت از اسب پایین بیاید. شاهزاده بلافاصله به طرفش آمد و از اسبش پیاده شد. دست مهتاب را گرفت و کمکش کرد تا پیاده شود. پادراز نگاهشان می کرد.

کدخدا به آنها که رسید، رو به پادراز گفت: «می خواهم چیزی را نشانتان بدهم. به تو و مهتاب.» مهتاب رو به شاهزاده گفت: «شماها اینجا بچرخید. زود برمی گردیم.» شاهزاده لبخند زد، هیچ نگفت. گورخر سوار به ادامۀ وارسی برگهایش پرداخت. پادراز زرافه اش را نگاه می کرد. کدخدا گفت: «پیاده می رویم. جنگل را دور می زنیم.»

–          پشت این جنگل غاری هست. اما قبل از اینکه غار را نشانتان بدهم، باید چیزی بگویم. یک زمانی آدم کارهایی را انجام می دهد و بعد به چگونگی یا حتی چرایی اش فکر می کند. اما یک زمان هایی هم هست که روزها و ساعت ها و دقیقه ها فکر می کنی و بعد به سمت و سویی حرکت می کنی. این اصلاً بد نیست، به شرطی که مزاحم حرکتت نشود. تو، پادراز، آن قدر به نفس حرکت فکر می کنی که دیگر فرصت حرکت را از دست می دهی. نگذار که ترس ِ حرکت بعدی، لذت بردن از ثانیه های حرکت فعلیت را ازت بگیرد.

مهتاب پرسید: «چرا این قدر فکر می کنی؟ زندگی آن قدرها هم سخت نیست.» پادراز جواب داد: «تو خودت هم آن چنان آرام نیستی… هرچند زندگی ات همیشه برایم مثال زدنی بوده…» پادراز از بوتۀ تمشک کنار راه، مُشتی کند و تعارف کدخدا و مهتاب کرد و پرسید: «من از رنج ِ بی آرامی اینجا اومدم. تو چرا به ناکجاآباد اومدی؟» و مهتاب درحالی که به انگشتان قرمز شده اش نگاه می کرد گفت: «شاید یه کنجکاوی دخترونه… یا شاید من هم دنبال گم شده ای هستم… شاید دلتنگی…» کدخدا شروع کرد به راه رفتن و گفت: «شاید هم یک جور شناخت باشد.»

کدخدا تند تند راه می رفت. شاید عمداً، تا جلو بیفتد و مهتاب و پادراز در کنار هم باشند. جنگل تمام شد و به دامنۀ کوهی رسیدند و از راهی که کدخدا می رفت، گذشتند. گاهی دوشادوش هم و گاهی در پی هم. هیچ کلامی اما، بینشان رد و بدل نشد. نزدیک پیچ جلوی دهانۀ غار که رسیدند، کدخدا دیده نمی شد. پادراز سرکی کشید به داخل غار و ناگهان جا خورد. کدخدا سروته بر سقف غار آویزان بود… مهتاب جیغ کوتاهی زد و گفت: «چی شده؟ حالتون خوبه؟»

–          نترسید بچه ها. بیایید داخل غار!

هردو با ترس و لرز و هردو سرشار از سؤال نزدیک شدند. پادراز ناخودآگاه دستش را دراز کرد تا دست مهتاب را بگیرد. مهتاب کنارۀ دیوار غار را گرفت و وارد غار شدند. در کمتر از یک ثانیه انگار پرتاب شدند به هوا و بعد چرخیدند. آرام آرام دوباره به زمین آمدند. «اینجا چه خبره؟» این را مهتاب پرسید. «بیرون رو نگاه کنید. زمین برعکس شده! درختها از آسمون آویزونند!» این را پادراز گفت.

–          نگران نباشید. هیچ چیزی برعکس نشده. آن بیرون بر طبق قانون جاذبۀ خودش عمل می کنه و این داخل بر اساس قانون جاذبۀ خودش.

–          ولی این برخلاف قوانین علمیه.

–          در ناکجاآباد بعضی پدیده ها بنیان علمی ندارند.

–          هی مهتاب! اینجا پُر نوره اما تو هیچ سایه ای نداری!

–          تعجب نکنید! هیچ کداممان اینجا سایه ای نداریم. اینجا نور هست، اما نه آن نوری که می شناسی. نه آن نوری که سایه بیندازد. اینجا، شما و نور، از یک جنس اید. نور از شماست!

متعجب اطراف را نگاه می کردند. هیچ چیز غیرعادی دیگری آنجا نبود. دیواره های سنگی، دهانه ها و راه های تودرتو و چک چک ممتد قطره های آب فضای وهم آلودی ایجاد کرده بود. کدخدا نشست روی تخته سنگی و گفت: «چند روزی ست که دارم به قصۀ زندگی ستاره ها فکر می کنم. ستاره ها که با جِرم عظیمشان، میلیونها و میلیاردها سال می درخشند. جرمشان نیروی گرانش بزرگی دارد. همه چیز را – یک طرفه – به درون خودش می کشد، حتی خود ستاره را، همۀ محتوای خودش را. و آن وقت اگر نیرویی نباشد که در مقابلش مقاومت کند، ستاره در برابر نیروی جاذبه تاب نمی آورد، در خودش فرو می ریزد. و در این در هم فرو ریختن، هیچ حد و مرزی وجود ندارد، آن قدر پیش می رود تا نقطه ای شود با ابعاد صفر. هیچ شود. بدون هیچ نوری و بی هدف تمام محتوای اطرافش را هم ببلعد، تا ابد، و آنها را هم هیچ کند. بی هیچ نوری. اما نیروهایی دیگر در طبیعت هستند که در مقابل این گرانش بلعنده، مقاومت کنند. گاز داغ. مولکولهای کوچک و پر جنب و جوش گاز، چنان فشاری را ایجاد می کنند تا گرانش فرصت عرض اندام اضافی پیدا نکند. تا زمانی که ستاره منبع انرژی ای داشته باشد و مولکولهای داغ گازش، سریع حرکت کنند، تا زمانی که شوری درش جریان داشته باشد، ستاره زنده است. و وقتی سرد شد، توانایی مقاومت در مقابل جاذبه اش را از دست می دهد، می رُمبد، فرو می ریزد، و دیگر هیچ نشانی از ستارۀ درخشان زیبا نخواهد داشت. غول سردی می شود، بی روح، یا چاهی عمیق که هیچ جنبنده ای نمی تواند از درونش فرار کند. انسان ها مثل ستاره ها هستند. و آن نیروی مقاومت، عشق است، کار است، حرکت است.»

پادراز گفت: «گاهی نمی شود سرد نشد. خسته می شوم و باید چندی بنشینم. بی حرکت. آرام، تا دوباره بروم و بدوم…» و مهتاب پرید وسط حرفش: «یا که بپریم، به آن بالاها. یا که برویم به آن جایی که از دست روزگار، چند روزی آرام باشیم. راست میگه. گاهی ناچاریم دست بکشیم از کار و از حرکت.»

–          آن زمان که استراحت می کنید هم در حال حرکتید، اگر خودتان بخواهید. آن زمان ذهنتان پرواز می کند به همان بالاها، به همان جایی که دور از هیاهو باشید. اما هیچ وقت ساکن، یک جا ننشینید. بگذارید بعد از خوابتان، بعد از سکون، برخواستنی باشد که همۀ کوچه های شهر حضورتان را دریابد.

 

پاوبلاگی ۱: احمد شاملو می گوید: بگذار چنان از خواب برآیم/ که کوچه های شهر/ حضور مرا در یابند.

پاوبلاگی ۲: یک سؤال مهم این است که قسمتهای هفت پاره چرا منظم آپدیت نمی شود و چرا بین انتشارش این قدر وقفه می افتد؟ عرض کنم: عزیزان من! باید خودش بیاید… متن را می گویم، تا نیاید که نمی شود. به زور هم که نمی توان آوردش. خودم که سرِ ِ کارم، شماها را هم گذاشته ام سر کار!

پاوبلاگی ۳: یک نمونه بارز سر کار گذاشتن این است که بعضی از دوستان می گویند که متن نامفهومه، یا فرضاً منظورم چیه، یا مثلاً چه انتظاری از خواننده دارم… باید بگویم که پاسخ همه اش هیچ است و هیچ ست و هیچ!

پاوبلاگی ۴: رهام وزیری در وبلاگش، از سر بی حوصلگی، می گوید: هر چه با خودم فکر کردم دیدم این که روزهای عشق ایرانی و فرنگی و نمی دونم کرد و ترک و عرب رو از هم جدا کنیم کار خنده دار و بیهوده ای است. اصلا مگر می شود برای عشق معیار انتخاب کرد. عشق که مرز و محدوده نمی شناسه که حالا ما بیاییم و برایش ملیت هم تعیین بکنیم. عشق حتی دین هم نمیشناسه و شیخ صنعان رو با همه عظمتش به کوی خمر فروشان می کشونه. اگر عشق تحت سلطه رنگ ها و زبان ها و ملیت ها در می اومد که دیگه اسمش عشق نبود، می شد همون عقل. دیگه عاشقی هم وجود نداشت و همه عاقل بودند.

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

پاوبلاگی ۵: مردم تهران، متفکرترین مردمان جهانند! ساعت ها پشت ترافیک می مانند و فکر می کنند و فکر می کنند. پشت ترافیک چه کار می شود کرد جز فکر کردن؟ نسل متفکرین بزرگ و فیلسوفان در راه است، شک نکنید!

پاوبلاگی ۶: دلت تنگ شده است. می خواهی با کسی حرف بزنی، کسی که باهاش راحتی، دوستی، آشنایی. که سبُک بشوی. فقط صدایش را بشنوی تا آرام شوی. دیروقت شب است. یکی خواب است. یکی خانه نیست. یکی گوشی موبایلش را برنمی دارد… و آن یکی که باید، نمی شود. نمی توانی…

پاوبلاگی ۷: «تا حالا طعم مانی را چشیده ای؟!!!» به تازگی بیلبوردی تبلیغاتی در اتوبانها نصب شده که محصولی خوراکی را با نام مانی معرفی می کند. به این می گویند خوش شانسی، لااقل ناممان بر تارک آب آناناس می درخشد!

پاوبلاگی ۸: انجمن باور دوساله شده است و به میمنت این مناسبت، همایشی در سالن ورشو داشتیم. گزارشش را نمی نویسم به دو دلیل: اول اینکه خودم یکی از مجری ها بودم، پس گزارشگر بیطرفی محسوب نمی شوم! و دوم اینکه با خودم عهد کردم تا قبل از اتمام هفت پاره، پُستی با مضمون دیگر نداشته باشم. هرچند با روده درازی در پاوبلاگی ها، دق و دلی خودم را ازین عهد بی خودکی خالی می کنم!

به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

  • Facebook
  • Google Plus
  • Twitter
  • → هفت‌پاره‌ی من (قسمت چهارم)
  • هفت‌پاره‌ی من (قسمت ششم) ←

26 دیدگاه در “هفت‌پاره‌ی من (قسمت پنجم)”

  1. الف.ميم ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ در ۸:۴۱ ب.ظ

    ۲:هی یارو…من دیشب ده بار برات اس ام اس زدم که انگار هیچ کدومش به ت نرسیده.

    ۱: انتظار هرگونه مفهمومی از یه هم چین متن سوررئال محشری بی فایده ست. به نظر من خواننده باید متن رو توی ذهنش بکشه تا اون جا و با توجه به ناخودآگاه خودش یه معنایی به وجود بیاد.

    ۰: اون تیکه که کدخدا آویزیون بود…وقتی داستان به این جاش رسید بوی صندلی میخ کوب شدم. حیرت انگیز بود.

    ۱-: بالاخره شماره گذاری ی این کامنت ها هم باید یه تاثیری از ساختار بی ساختار متن گرفته باشه دیگه.

    ۲-: من دیشب ده بار اس ام اس زدم….

    پاسخ ↓
  2. 22 ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ در ۹:۱۲ ب.ظ

    سلام

    من که خیلی خوشم اومده از این پاره‌ها.

    بعدش هم این‌که تولد انجمن باور مبارک. اگر می‌دونستم دوست داشتم که بیام.

    پیرو پاوبلاگی ۷ باید عرض کنم من که آرزو موند به دلم، اسمم رو جایی ببینم. خوش به حالت

    به امید رشد روزافزون پاوبلاگی‌ها

    پاسخ ↓
  3. دوقلو ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ در ۱۰:۲۸ ب.ظ

    سلام

    سلام

    ممنون که امدی و خوشحالمون کردی ما هم امدیم تا تو

    یواشکی می گم انگار علاوه بر ژادرازی روده دراز هم

    پاسخ ↓
  4. مهشيد خانوم ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ در ۱۰:۲۹ ب.ظ

    سلام

    اقا چرا توی عکس ژشتتون را به ما کردید

    انگار باو ر کردی که گل ژشت و رو نداره

    منتظر حضورتم

    پاسخ ↓
  5. فرناز ۱۳۸۵/۱۲/۲۲ در ۱۰:۳۰ ب.ظ

    یک سوال دارم که جوابش نیاز به شهامت داه

    منتظر تموم ادم های با شهامت هستم

    پاسخ ↓
  6. آوا ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ در ۵:۱۵ ق.ظ

    ممنون دوستم که سر زدی…

    نماد ها توی نوشتت قابل لمسن و در کل سرگرم کننده میتونه باشه و  اابته

    این یه نظر شخسیه که از اینجور نوشته ها خوشم نمیاد اخه یاد مجله های نوجوانانه میفتم…مگه چیه نظر دیگه…

    پاسخ ↓
  7. روح الله عسكري ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ در ۱۱:۱۳ ق.ظ

    سلام بی زحمت حتما حتما یک سر به  وبلاگ خاطرات کلاس طنز مطبوعاتی بزنید.

    http://class85.blogfa.com

    http://class85.blogfa.com

    پاسخ ↓
  8. شيرين ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ در ۶:۳۸ ب.ظ

    چه عجب..!

    این هفت پاره ات که کشت مارو!

    هی میایم، میبینیم نه خیر… خبری نیست

    آقا حوصله ندارند بقیه شو بنویسند!

    کجا بودی این چند وقت؟ .. آب آناناس مانی میخوردی؟

    پاسخ ↓
  9. فاضل تركمن ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ در ۱۱:۱۵ ب.ظ

    مانی جون سلام

    به جون مانی  من به خاطر کسی  دوبیتی مولوی رو  تو وبم نذاشتم .  اگر توجه کرده باشی من هر وقت شکلاتی را به روز کنم . یک دوبیتی جدید هم می ذارم . در ضمن خوشحالم که در مورد  چلاندن قاتل گربه اعلام آمادگی کردی . بذار دخترا این مطلب بخونن یه خورده حرص بخورن !!! بالاخره وقتی ( تهمینه میلانی ) انقدر حال مردا رو می گیره ُ یک نفر هم باید حال دخترا رو بگیره دیگه !!!!!

    پاسخ ↓
  10. عاطفه ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۱۲:۵۴ ق.ظ

    سلام دوست خوبم

    صحبت از سبزه کردی، نوشته هات رو با بوی عید زینت دادی. ممنون که سر زدی. منابع من ای میل ارسال شده توسط دوستان هست، راستش در مورد نویسنده توی مطالب اشاره ای نشده.

    شاد باشی و سال نو بر شما مبارک.

    پاسخ ↓
  11. سانتياگو ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۴:۴۸ ب.ظ

    عزیزم تو کجای فیلمو دیدی که همچین فکری کردی ؟

    فیونا و شرک آخر فیلم باهم ازدواج میکنن و در قسمت سوم کلا با هم هستن

    پاسخ ↓
  12. سانتياگو ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۴:۵۰ ب.ظ

    زودتر تموم کن این داستانو که منتظرم

    پاسخ ↓
  13. روح الله عسكري ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۸:۵۵ ب.ظ

    حتما ایمیلت را چک کن

    پاسخ ↓
  14. ليون ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۹:۲۶ ب.ظ

    سلام با مرام..به یادت هستیم.. تونستی زنگ بزن

    پاسخ ↓
  15. راوی و بلفی خانوم ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ در ۱۰:۰۲ ب.ظ

    واقعا باید اعتراف کنم که به فکر رفتم خیلی ها در زندگی با یک چنین غاری برخورد کردند امیدوارم موفق باشید سال خوبی داشته باشید

    پاسخ ↓
  16. 22 ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۲:۰۹ ق.ظ

    شما نمی‌گید ما منتظریم؟

    پاسخ ↓
  17. هانيل ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۲:۲۷ ق.ظ

    ببین این مانی که میگی زیادم خوشمزه نیستا

    پاسخ ↓
  18. محمد ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۲:۵۱ ق.ظ

    سلام – چطوری

    پاسخ ↓
  19. sourena ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۶:۲۸ ب.ظ

    برو بابا خالی بند…..مگه قرار نبود باسه من عیدی یه BMW بخری؟؟؟  ازت بدم میاد!

    پاسخ ↓
  20. امير ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۶:۵۳ ب.ظ

    سلام …

    همین اطرافم …

    اما … کمی دورتر …!

    امیدوارم که حالت خوب باشه و پیشاپیش سال خوبی داشته باشی …

    دیدی چه زود گذشت …؟!

    همچون چینی بر چهره ام …

    پاسخ ↓
  21. مصطفی ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ در ۹:۳۳ ب.ظ

    سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی، چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم. انگار واقعاً گفتن این حرفا خیلی ساده تر از عمل کردن بهشه. این کدخدا هم بیرون گود واستاده میگه لنگش کن. ولی خوشم میاد که این دانای کل هم نمیتونه ذهن مهتاب خانوم رو بخونه ولی زندگی کوتاه تر از اونیه که بخواد اینجوری بگذره

    پاسخ ↓
  22. رفا ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ در ۸:۰۰ ق.ظ

    سال نو مبارک

    پاسخ ↓
  23. سانتياگو ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ در ۱۰:۵۹ ق.ظ

    میدونستم چون دیگه هر ابلهی اینو میدونه عزیزم

    پاسخ ↓
  24. نگار اجلالی ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ در ۱۱:۳۵ ب.ظ

    سلام آقای مانی و پادراز عزیز

    در مورد هفت پاره ها اگر اجازه بدید بعدا مفصلا حرف بزنیم اما در مورد این ترانه ی قشنگ اول تشکر میکنم چون خاطراتم زنده شدندو در ضمن عید شما مبارک.

    پاسخ ↓
  25. معصوم ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ در ۱۱:۳۸ ب.ظ

    سلام خوبین؟

    پاورقی های جالبی!!

    سال نو شما هم مبارک و آرزو می کنم سال خوبی در پیش رو داشته باشید

    پاسخ ↓
  26. هاله ۱۳۸۶/۰۱/۱۵ در ۳:۲۱ ب.ظ

    سلام…من مدتی هست که در به در به دنبال متن شعری که اون بالا نوشتین(تو که ماه بلند آسمونی…) می گردم…از اونجایی که ایران هم نیستم دسترسی زیادی به منابع نوشتاری ندارم .اگه شما متن کامل شعر رو دارین می شه لطف کنین یا توی وبلاگتون بگذارین یا برام ایمیل کنین؟من دوباره بر می گردم و به اینجا سر می زنم حتما که جوابتون رو ببینم.متشکرم.

    پاسخ ↓

پاسخ دهید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


کشف این هفته

  • #سعدی

    گر به صد منزل، فراق افتد میان ما و دوست

    همچنانش در میانِ جانِ شیرین منزلست

    به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

    • Facebook
    • Google Plus
    • Twitter

به جستجوی تو باشم

از این چیزا

  • ادبیات
  • افراد دارای معلولیت
  • باشگاههای هواداران
  • جفنگ
  • خوشبختی‌های کوچک
  • داستان
  • کودکی
  • مانی‌فست
  • همین‌جوری
  • منو

پا در هوا

آغوش رایگان انجمن باور بابا حقوق شهروندی شجریان شهرام ناظری پادکست پاشناسی

پادری

فروشگاه دستادست
بانک اطلاعات مناسب سازی

ادارهٔ بایگانی

  • ۱۳۹۵ (۷)
  • ۱۳۹۳ (۲۱)
  • ۱۳۹۲ (۴۰)
  • ۱۳۹۱ (۴۰)
  • ۱۳۹۰ (۷۳)
  • ۱۳۸۹ (۳۸)
  • ۱۳۸۸ (۹۶)
  • ۱۳۸۷ (۸۶)
  • ۱۳۸۶ (۵۶)
  • ۱۳۸۵ (۶۸)
  • ۱۳۸۴ (۲۹)
  • ۱۳۸۳ (۲۲)

من در شبکه‌های اجتماعی

پربحث‌ترین نوشته‌ها

  • بازی عاشقانه مثل چیز! 52 comments
  • پادراز دوم شد! 43 comments
  • محاکمه 40 comments
  • سوسک بلا٬ پادراز ناقلا! (خرگوش و گرگ٬ آن کارتون روسی رو که یادتونه؟!) 40 comments
  • زنده مانده از دست کلاغ با پستونک! 40 comments

پربازدیدترین نوشته‌ها

  • حافظ توصیهٔ اکید کرده!
  • یک کامنتی بود با شعری از عماد خراسانی
  • به قول فخرالدین عراقی
  • درباره پادراز
  • بازی عاشقانه مثل چیز!

© ۱۳۸۳ - ۱۳۹۷ وبلاگ پادراز | قالب تم هورس | قدرت گرفته از وردپرس
بازگشت به بالا