وبلاگ پادراز

وبلاگ شخصی مانی رضوی‌زاده

وبلاگ پادراز
  • منزل
  • ردّ پا
    • بیوگرافی من
    • درباره پادراز
  • کشف این هفته
    • کشف‌های قبلی‌
  • پایکوبی
  • تماس با من
  • منو

مصاحبه با پادراز

توسط مانی ۱۳۸۵/۱۱/۰۱ همین‌جوری ۱۵ دیدگاه

گفت: اینجوری که نمی‌شود. یک بار می‌گویی ای داد و بیداد که گمش کردم و فلان… حالا که می‌گویم خب، آمدم. شما بفرما برو دنبال کار و زندگی‌ات. می‌گویی نه! هم تو باشی و هم من. آخر برادر جان! مگر نمی‌دانی دو پادشاه در یک اقلیم نمی‌گنجند؟

گفتم: چرا! اگر دموکرات باشند، می‌گنجند… در ضمن، تقصیر من چیه؟ پیدایت نمی‌کردم، این مدت.

– پیدایم نمی‌کردی چون دنبالم نمی‌گشتی! اینجا را صاحب شدی و اسمش را هم عوض کردی. اما دیدی که نام نویسنده را نمی‌توانی عوض کنی. چون من بخشی از خودتم. نمی‌توانی کتمانم کنی!

– اِ… همش با خودم میگم چرا این قدر تضاد دارم، این قدر ناهمگونی و آشفتگی. نگو توی پدرسوخته رفتی توی جلدم!

– از کجا معلوم که تو خودت را در جلد من جا نکرده باشی؟! از کجا معلوم که تو یک ماسک بیشتر نباشی و همه‌اش جلوی دیگران فیلم بازی کنی که من اینم؟! اصلا تا به حال فکر کرده‌ای که این ناکجاآباد خودساخته‌ات چیست و از کجا آمده؟

– قبلا هم گفته‌ام که ناکجاآباد شهر من است. قرار بود خودم را اینجا گم و گور کنم تا دوباره پیدا کنم.

– نتیجه؟

– تا حدود زیادی رضایت بخش بود. نتایجش هم جالب بود. مثلا الآن فهمیده‌ام که ناکجاآباد الزاما جای بد و بی‌هدفی نیست. ناکجاآباد یعنی خود وبلاگستان. یعنی جایی که تو خودت رو در معرض دید قرار بدی. با خودت کلنجار بری و با نوشتنشون و یا خواندن کلنجارهای دیگران خودت رو پیدا کنی.

– اما انگار ناکجاآباد در ادبیات و فلسفه معنای دیگری دارد.

– اونارو ول کن. معناها عوض میشن. در واقع لغت‌ها معناشون تغییر پیدا میکنه. وگرنه معناها پشت سر لغت دیگه‌ای همیشه باقی می‌مونند. تو چه کردی این مدت؟

– من هم به نوع دیگری در حال کلنجار رفتن بودم. در دنیای واقعی. در میان مردم. بارها تبدیل به سؤال شدم و گاهی جواب. بی‌وقفه می‌دویدم تا جایی که نزدیک بود از نفس بیافتم. که بعد ناگهان از دور تو را دیدم. فکر کردم مسأله اصلی این است که در تمام این مدت آدم دیگری از درون من فریاد دیگری داشته. خواستم بشناسمت اما جز با گم کردن خودم راهی برای شناختت نبود. باید از خودم دور می‌شدم. فاصله می‌گرفتم و از آن بالا هم تو را می‌دیدم و هم خودم را و هم دیگران و هم او را. بعد احساس کردم که معمایی در کار است. ما چیزی را گم کرده‌ایم و باید پیدایش کنیم.

– چی را گم کرده‌ایم؟

– معما همین است که چه چیزی گم شده است.

– من هم تقریبا همین حس را دارم اما نمی‌دانم که چه چیزی را و کجا، گم کرده‌ام!؟

– شاید تنها راهی که جواب می‌داد این بود که خود را رها کنی در ناکجاآباد و راحت و آزاد بنشینی و بنگری به همه اطرافت. آن وقت بود که فهمیدم من می‌خواهم مثل همه مردم باشم، که اینقدر فکر نکنم به چرایی کارها و رفتارها. و بعد دیدم که نمی‌خواهم و نمی‌توانم مثل آنها باشم. اما چرا؟

– اینقدر فلسفی‌اش نکن! تو کوچکتر از اون هستی که بخواهی مردم رو نقد کنی و به تضاد درونی‌ات فکر کنی…

– می‌دانم که قبل از من و ما خیلی از بزرگان فکر کرده‌اند و پاسخش را یافته‌اند. اما من با خودم مشکل دارم نه با مردم…

– که چرا آنها زندگی می‌کنند و تو نه؟! که چرا می‌خندند؟ که چرا پولدارند؟ که چرا دوست دختر دارند؟ که چرا فلانی باسواده؟ که چرا فهیمه؟ یا فرضا چرا به من نگاه کرد؟ یا چرا به من زنگ نزد؟ درگیری‌های تو چیه؟ نه، واقعا می‌خواهم بدونم چیه؟ نکنه عاشق شدی؟!

– همه اینها هست و نیست. عشق هم، هست و نیست. من نمی‌دانم که دقیقا در زندگی باید چه کار ‌کنم. یعنی روزهایی می‌دانم و بعد، روزهایی فراموش می‌کنم. اصلا همان عشق، بعضی وقتها روابط آدمها برایم جالب است. اما بعضی اوقات پوچ‌اند برایم. شاید یک بیماری حاد روانی در من ریشه دوانده باشد اما من دقیقا نمی‌دانم که در زندگی‌ام چه می‌خواهم و حتی چه نمی‌خواهم! تو چی؟ می‌خواهی چه کنی؟ چه راهی را انتخاب کردی؟

– من تا حدودی تصمیمم رو گرفتم. من می‌خواهم زندگی کنم و شاد باشم. می‌خواهم فضای اطرافم رو متأثر کنم. می‌خواهم فارغ از این چه کنم ها، تلاش کنم تا کیفیت زندگی‌ام بهتر بشه. من هم ناخودآگاه خودم رو قیاس می‌کنم با دیگران. من هم آدمم اما… سکون دیگر برایم قابل تحمل نیست. بیش از چند روز سکون رو نمی‌توانم تحمل کنم. فرصتی ندارم. شاید هم دارم. اما از همین لحظاتم لذت می‌برم. من اینم. پس اگر از همین لحظه‌ام استفاده نکنم خطاست.

– نکند تو هم جز لذت بردن و دنبال عشق و حال رفتن هدفی نداری؟

– اشتباه نکن! به هیچ وجه. اگر تا الآن من رو نشناختی باید متأسف باشم به حال خود. منظورم استفاده از لحظه‌ها به خاطر تلاش بیشتر برای رشده. منظورم… راستی! تو چرا اینجوری شدی؟!

– چه جوری؟

– یه طوری هستی انگار. مثل قبل نیستی. حرف زدنت کتابیه. نگاهت عوض شده. راحت نیستم باهات. چرا؟ نکنه تو خود پادراز نیستی؟! هان؟! راستشو بگو!

– چراییش را نمی‌دانم، اما به گمانم اکنون پادراز خود تو هستی! و حالا برای من سوال پیش آمده که پس من کی‌ام؟

– واااای… فهمیدم. این وافعیتیه که الآن کشف کردم. «هم من منم و هم تو تویی، هم تو منی!» باید با این واقعیت کنار بیاییم. همون طور که گفتم به روش دموکراتیک اینجا رو اداره می‌کنیم. دغدغه‌های هردویمان را می‌نویسیم و به اشتراک می‌گذاریم. موافقی؟

– دو پادشاه در ناکجاآباد؟! موافقم. اما دو شرط دارم. اول اینکه حالا که قبول کردی هردویمان یکی هستیم، نام اینجا پادراز در ناکجاآباد باشد.

– قبوله و شرط دوم؟

– هر پادشاهی دیر یا زود ملکه‌ای برای خودش دست و پا می‌کند. آن وقت نیایی و بگویی که ما یکی هستیم و ملکه‌ات را می‌خواهم! هرکسی سوی خود و قلمرو‌اش و ملکه‌اش هم مال خودش!

– خجالت بکش پسر! مردم می‌خوانند و آبرویت می‌رود ها! ملکه کدومه؟!

– مزاح فرمودیم، شاهانه! در ضمن تو فکر می‌کنی کدام آدم بیکاری پیدا می‌شود و پُستی به این طولانی‌ای را می‌خواند؟!!

پاوبلاگی ۱: بخشی از تعابیر و جملات این متن را از جاهای دیگری وام گرفته‌ایم! جلال آل احمد در «سنگی بر گوری»، مجید میرزاوزیری در «روزی که صداها را دیدم» و مولانا در این دودره‌بازی سهم داشتند.

پاوبلاگی ۲: بابت توهین مستقیم به خواننده در پایان متن، جدا عذرخواهی می‌کنم! دور بوده از فضای وبلاگی و
دست خودش نیست

به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

  • Facebook
  • Google Plus
  • Twitter
  • → در میان امتحان ها
  • یافتم؟! آره٬ مثل اینکه یافتم!! ←

15 دیدگاه در “مصاحبه با پادراز”

  1. هانیل ۱۳۸۵/۱۱/۱۲ در ۲:۲۸ ق.ظ

    سلام

    ببین من اول متن رو خوندم بعدش چون دیدم زیاده اومدم چند سطر آخر رو بخونم که دیدم چی نوشتی و بعدش یه هو

    خلاصه میخواستم بگم این نمونه کاملی از خوددرگیریه میگم با خودت دست به یقه نشی یه وقت

    پاسخ ↓
  2. حامد ۱۳۸۵/۱۱/۱۲ در ۱۲:۳۴ ب.ظ

    خانه دل نیست جای صحبت اضداد

    دیو چو بیرون رود فرشته دراید

    پاسخ ↓
  3. بهنام ۱۳۸۵/۱۱/۱۲ در ۶:۱۵ ب.ظ

    ما که دوستش داریم

    پاسخ ↓
  4. 22 ۱۳۸۵/۱۱/۱۲ در ۱۱:۱۰ ب.ظ

    پادراز جان خوش اومدی.

    باید دیسکانکت کنم بخونم

    پاسخ ↓
  5. پاييز ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ در ۱۰:۴۷ ق.ظ

    سلام خوبه اگه یه کم وقتشو زیاد کنید بهتره!!!! ولی اینکاره ای دیگه !راستی تکالیف روز یکشنبه چی بود؟

    پاسخ ↓
  6. محدثه ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ در ۶:۵۷ ب.ظ

    خدا قوت صرف ضمایر فارسی را خوب یاد گرفتی : من ، تو ،او ….. از ایشان هم بگو

    (در ضمن من بدجوری به فکر رفتم)

    پاسخ ↓
  7. آيلا ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ در ۵:۲۰ ب.ظ

    خیلی خوب بود مانی ولی باید  هر کدوم رو روی کاغذ جدا مینوشتیا

    پاسخ ↓
  8. مدادرنگی ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ در ۸:۱۴ ب.ظ

    برات خیلی نگرانم!سعی کن خیلی تنهانمونی،زیادی باخودت فکرمیکنی!

    پاسخ ↓
  9. مصظفی ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ در ۱۲:۲۸ ق.ظ

    تبریک میگم که بالاخره داری به وحدت وجودی میرسی

    پاسخ ↓
  10. موج ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ در ۸:۴۶ ب.ظ

    گیج ومبهوت میشویم

    پاسخ ↓
  11. رضا ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ در ۱:۴۶ ق.ظ

    ملکه صبا باشه بهتره با باد می تونی سفر کنی اونوقت

    در ضمن یه فیلسوف خوب هست به اسم

    سورن کیرکگارد برو دنبالش …خوشت میاد حتما

    میگن سوال جواب می ده

    پاسخ ↓
  12. شيرين ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ در ۳:۴۳ ب.ظ

    منم یه آدم بیکاریم که پیدا شدم این پستو خوندم!

    بعدشم.. کلک ما که فهمیدیم مقدمه بود، بگو ملکه کیه

    پاسخ ↓
  13. MiM.HosSeiN ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ در ۷:۱۱ ب.ظ

    اینم از سیزدهمین بیکار!

    فقط چون دیسکانکت نکردم و خوندم ، بعداْ ازت خسارت میگیرم.

    حالا که پیداش کردی ، برو تو خطِ شناسایی!

    موفق باشی…

    پاسخ ↓
  14. peamin ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ در ۹:۲۶ ب.ظ

    سلام

    خوش به حالت‌ وضعت خیلی بهتر از آدمای دیگه است.

    پاسخ ↓
  15. 22 ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ در ۳:۱۲ ب.ظ

    سلام. اوضاع و احوال خوب هست خدا بخواد؟

    خب من بالاخره خوندم همه‌ش رو.

    خیلی جالب بود. کلی تصمیم‌های خوب گرفتی، که خوشحال کننده‌ست. خوشا به حالت.

    تبریک می‌گم

    امضاء: بیست و دوی بیکار

    پاسخ ↓

پاسخ دهید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


کشف این هفته

  • #سعدی

    گر به صد منزل، فراق افتد میان ما و دوست

    همچنانش در میانِ جانِ شیرین منزلست

    به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

    • Facebook
    • Google Plus
    • Twitter

به جستجوی تو باشم

از این چیزا

  • ادبیات
  • افراد دارای معلولیت
  • باشگاههای هواداران
  • جفنگ
  • خوشبختی‌های کوچک
  • داستان
  • کودکی
  • مانی‌فست
  • همین‌جوری
  • منو

پا در هوا

آغوش رایگان انجمن باور بابا حقوق شهروندی شجریان شهرام ناظری پادکست پاشناسی

پادری

فروشگاه دستادست
بانک اطلاعات مناسب سازی

ادارهٔ بایگانی

  • ۱۳۹۵ (۷)
  • ۱۳۹۳ (۲۱)
  • ۱۳۹۲ (۴۰)
  • ۱۳۹۱ (۴۰)
  • ۱۳۹۰ (۷۳)
  • ۱۳۸۹ (۳۸)
  • ۱۳۸۸ (۹۶)
  • ۱۳۸۷ (۸۶)
  • ۱۳۸۶ (۵۶)
  • ۱۳۸۵ (۶۸)
  • ۱۳۸۴ (۲۹)
  • ۱۳۸۳ (۲۲)

من در شبکه‌های اجتماعی

پربحث‌ترین نوشته‌ها

  • بازی عاشقانه مثل چیز! 52 comments
  • پادراز دوم شد! 43 comments
  • محاکمه 40 comments
  • سوسک بلا٬ پادراز ناقلا! (خرگوش و گرگ٬ آن کارتون روسی رو که یادتونه؟!) 40 comments
  • زنده مانده از دست کلاغ با پستونک! 40 comments

پربازدیدترین نوشته‌ها

  • حافظ توصیهٔ اکید کرده!
  • یک کامنتی بود با شعری از عماد خراسانی
  • به قول فخرالدین عراقی
  • درباره پادراز
  • بازی عاشقانه مثل چیز!

© ۱۳۸۳ - ۱۳۹۸ وبلاگ پادراز | قالب تم هورس | قدرت گرفته از وردپرس
بازگشت به بالا