وبلاگ پادراز

وبلاگ شخصی مانی رضوی‌زاده

وبلاگ پادراز
  • منزل
  • ردّ پا
    • بیوگرافی من
    • درباره پادراز
  • کشف این هفته
    • کشف‌های قبلی‌
  • پایکوبی
  • تماس با من
  • منو

گورستانِ خاموش

توسط مانی ۱۳۹۰/۰۳/۱۴ داستان ۶ دیدگاه

ایستاده‌ام در این گورستانِ خاموش. سردم است. بازوهایم را محکم‌تر بغل می‌کنم. نیمه خرداد و این‌قدر سرد؟ شاید باد سردی موقتاً آمده باشد. آسمان را نگاه می‌کنم. سیاهِ سیاه است. آسمان پر است از ابرهای تیره زمستانی. خرداد و این همه ابر؟…

آن‌طرف‌تر سوگوارانی سیاه‌پوش بر سر قبری، بی‌صدا می‌گریند. جلوتر می‌آیم. این قبر پیش از این شکافته شده. صدای زوزه و خندهٔ کفتارهای گرسنه می‌آید. می‌ترسم. پا پس می‌کشم. سوگواران حتی مرا نمی‌بینند. گویی که نیستم. گویی که پیش از این هم نبوده‌ام. گویی که آن مردمان هم نیستند. انگار اینجا تنها و تنها قبر بوده است و پیکری که دیگر نیست. انگار قرنهاست که هیچ انسانی اینجا نبوده است. درختان خشکیده‌اند. جیرجیرک‌ها ساکتند. اینجا جیرجیرک‌ها شبها نمی‌خوانند. اینجا قرنهاست که شب است. اینجا قرنهاست که جیرجیرک‌هایش مرده‌اند.

صدای قهقههٔ کفتارها بلندتر می‌شود. نکند من و آن مَردُمان هم مُرده‌ایم و به سراغ پیکرهایمان آمده‌اند؟ می‌ترسم. می‌دوم. از این گورستانِ خاموش دور می‌شوم. دورتر امّا هیچ دری نیست. دورتر حتی دیواری نیست. همهٔ این دشتِ وهم‌آلود، گورستان است و در هر گوشه‌ای، قبری که شکافته شده.

پایم به قلوه سنگی گیر می‌کند. می‌افتم. قلبم با صدای بلندی می‌تپد. این بار نمی‌ترسم. خنجری در جیبم است. از خودم دفاع خواهم کرد. می‌ایستم. با خنجری در دست و با مشعلی در سینه‌ام…

به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

  • Facebook
  • Google Plus
  • Twitter
  • → سکوت
  • بزرگداشتِ بابا ←

6 دیدگاه در “گورستانِ خاموش”

  1. فریاد ۱۳۹۰/۰۳/۱۵ در ۱۱:۳۹ ق.ظ

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟؟
    نمی خواهم بدانم
    فقط بسیار سخت مشتاقم
    مشتاق

    پاسخ ↓
  2. pink ۱۳۹۰/۰۳/۱۵ در ۲:۳۶ ب.ظ

    سلام
    منزل نو مبارک دوست جدی جدی من.
    به وبلاگت عادت کرده بودم اما اینجام خوبه.

    پاسخ ↓
  3. نگین ۱۳۹۰/۰۳/۱۷ در ۱۱:۳۹ ق.ظ

    این بار نمی ترسم… این بار نمی ترسم…
    زیبا بود.

    پاسخ ↓
  4. ریحانه ۱۳۹۰/۰۳/۱۸ در ۶:۵۷ ب.ظ

    با جملاتی کوتاه به روز هستم
    شاید هم داستانی کوتاه

    پاسخ ↓
  5. علیرضا ۱۳۹۰/۰۳/۲۳ در ۱۱:۲۲ ق.ظ

    سلام مانی

    داستان کابوس را خواندم. از زاویه دید و تقسیر سکرات الموت که در یک سوم پایانی آمده بود لذت بردم.

    موفق باشی
    علیرضا

    پاسخ ↓
  6. مهسا ۱۳۹۰/۰۴/۰۸ در ۸:۲۴ ق.ظ

    مکالمه هر روز من با خودم:

    سئوال: چقدر طول می کشد تا عادت کنیم؟

    جواب: هیچ وقت. تنها کاری که می کنیم تا آخر عمر هر روز صبح هر لحظه که به خود واگذارمان می کنند و هر وقت که سر بر بالش می گذاریم به یاد می اوریم. همینقدر طول می کشد.

    ………………………….

    امروز داشتم به این فکر می کردم که: تا وقتی که زنده ایم به طور بی انتها می میریم. ولی وقتی می میریم فقط یک بار این اتفاق می افتد.
    …………………..

    ما همه کنارت هستیم و به یادت.

    پاسخ ↓

پاسخ دهید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


کشف این هفته

  • #سعدی

    گر به صد منزل، فراق افتد میان ما و دوست

    همچنانش در میانِ جانِ شیرین منزلست

    به شبکه‌های اجتماعی بفرستید!

    • Facebook
    • Google Plus
    • Twitter

به جستجوی تو باشم

از این چیزا

  • ادبیات
  • افراد دارای معلولیت
  • باشگاههای هواداران
  • جفنگ
  • خوشبختی‌های کوچک
  • داستان
  • کودکی
  • مانی‌فست
  • همین‌جوری
  • منو

پا در هوا

آغوش رایگان انجمن باور بابا حقوق شهروندی شجریان شهرام ناظری پادکست پاشناسی

پادری

فروشگاه دستادست
بانک اطلاعات مناسب سازی

ادارهٔ بایگانی

  • ۱۳۹۵ (۷)
  • ۱۳۹۳ (۲۱)
  • ۱۳۹۲ (۴۰)
  • ۱۳۹۱ (۴۰)
  • ۱۳۹۰ (۷۳)
  • ۱۳۸۹ (۳۸)
  • ۱۳۸۸ (۹۶)
  • ۱۳۸۷ (۸۶)
  • ۱۳۸۶ (۵۶)
  • ۱۳۸۵ (۶۸)
  • ۱۳۸۴ (۲۹)
  • ۱۳۸۳ (۲۲)

من در شبکه‌های اجتماعی

پربحث‌ترین نوشته‌ها

  • بازی عاشقانه مثل چیز! 52 comments
  • پادراز دوم شد! 43 comments
  • محاکمه 40 comments
  • سوسک بلا٬ پادراز ناقلا! (خرگوش و گرگ٬ آن کارتون روسی رو که یادتونه؟!) 40 comments
  • زنده مانده از دست کلاغ با پستونک! 40 comments

پربازدیدترین نوشته‌ها

  • حافظ توصیهٔ اکید کرده!
  • یک کامنتی بود با شعری از عماد خراسانی
  • به قول فخرالدین عراقی
  • درباره پادراز
  • بازی عاشقانه مثل چیز!

© ۱۳۸۳ - ۱۳۹۸ وبلاگ پادراز | قالب تم هورس | قدرت گرفته از وردپرس
بازگشت به بالا