گورستانِ خاموش
ایستادهام در این گورستانِ خاموش. سردم است. بازوهایم را محکمتر بغل میکنم. نیمه خرداد و اینقدر سرد؟ شاید باد سردی موقتاً آمده باشد. آسمان را نگاه میکنم. سیاهِ سیاه است. آسمان پر است از ابرهای تیره زمستانی. خرداد و این همه ابر؟…
آنطرفتر سوگوارانی سیاهپوش بر سر قبری، بیصدا میگریند. جلوتر میآیم. این قبر پیش از این شکافته شده. صدای زوزه و خندهٔ کفتارهای گرسنه میآید. میترسم. پا پس میکشم. سوگواران حتی مرا نمیبینند. گویی که نیستم. گویی که پیش از این هم نبودهام. گویی که آن مردمان هم نیستند. انگار اینجا تنها و تنها قبر بوده است و پیکری که دیگر نیست. انگار قرنهاست که هیچ انسانی اینجا نبوده است. درختان خشکیدهاند. جیرجیرکها ساکتند. اینجا جیرجیرکها شبها نمیخوانند. اینجا قرنهاست که شب است. اینجا قرنهاست که جیرجیرکهایش مردهاند.
صدای قهقههٔ کفتارها بلندتر میشود. نکند من و آن مَردُمان هم مُردهایم و به سراغ پیکرهایمان آمدهاند؟ میترسم. میدوم. از این گورستانِ خاموش دور میشوم. دورتر امّا هیچ دری نیست. دورتر حتی دیواری نیست. همهٔ این دشتِ وهمآلود، گورستان است و در هر گوشهای، قبری که شکافته شده.
پایم به قلوه سنگی گیر میکند. میافتم. قلبم با صدای بلندی میتپد. این بار نمیترسم. خنجری در جیبم است. از خودم دفاع خواهم کرد. میایستم. با خنجری در دست و با مشعلی در سینهام…
به شبکههای اجتماعی بفرستید!
- سکوت
- بزرگداشتِ بابا
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟؟
نمی خواهم بدانم
فقط بسیار سخت مشتاقم
مشتاق
سلام
منزل نو مبارک دوست جدی جدی من.
به وبلاگت عادت کرده بودم اما اینجام خوبه.
این بار نمی ترسم… این بار نمی ترسم…
زیبا بود.
با جملاتی کوتاه به روز هستم
شاید هم داستانی کوتاه
سلام مانی
داستان کابوس را خواندم. از زاویه دید و تقسیر سکرات الموت که در یک سوم پایانی آمده بود لذت بردم.
موفق باشی
علیرضا
مکالمه هر روز من با خودم:
سئوال: چقدر طول می کشد تا عادت کنیم؟
جواب: هیچ وقت. تنها کاری که می کنیم تا آخر عمر هر روز صبح هر لحظه که به خود واگذارمان می کنند و هر وقت که سر بر بالش می گذاریم به یاد می اوریم. همینقدر طول می کشد.
………………………….
امروز داشتم به این فکر می کردم که: تا وقتی که زنده ایم به طور بی انتها می میریم. ولی وقتی می میریم فقط یک بار این اتفاق می افتد.
…………………..
ما همه کنارت هستیم و به یادت.