از لوناپارک و باقی دلتنگیها
از حوالی محل قدیم پارکینگ لوناپارک (شهربازی) رد میشدم. خاطراتی دور، زنده شد. خاطرههایی که از آنها دیگر هیچ مکانی به یادگار نمانده که نشان کسی بدهی و بگویی: «اینجا! دقیقاً همینجا اولین جایی بود که من…»
داشتم فکر میکردم که چقدر از خاطرات ما همین شکلند. چیزهای خوبی که بودهاند و دیگر نیستند و یا نامشان را عوض کردهاند و یا با خاک یکسانشان کردهاند. یادم افتاد که چه تحمل میکردیم ترافیک اتوبان پارکوی (چمران) را تا بپیچیم توی ورودی پارکینگ و آن تابلوی بزرگ خودش را معلوم کند و صدای جیغ و شادمانی و هیجان از دور برسد.
ماشین را که پارک میکردیم، همان دو سال اختلاف ناچیز سنّی که با برادرم داشتم موظفم میکرد که حواسم بهش جمع باشد. بابا یک دست مهران را میگرفت و من دست دیگرش را و از عرض خیابان رد میشدیم. استدلالم این بود که او کوچکتر است و اگر ماشینی از چپ یا راست با ما تصادف کند، اول باید به من یا بابا بخورد و نه به او! سعی میکردم حواسم پرت دستفروشانی نشود که با میله حلقوی، حبابهای بزرگ و کوچک درست میکردند و فوت میکردند به سوی آسمانی که هنوز کمی آبی بود. صدای آنها که با سوتسوتکهایی کوچک، صدایشان را تیز میکردند و ما را تشویق به خرید میکردند، قاطی فریاد و جیغ مسافران سورتمه میشد. من اما تمرکز کرده بودم روی مسلسل، که با هدفگیریهای بهتر جایزه هم ببرم. و ماشینسواری، همانی که آن پشت و دور از دسترس بود. از همان ماشین مسابقههای کوچکی که بهش میگویند کارتینگ. ماشینسواری جایی بود که بعدها ترن هوایی را جایش ساختند. سوار هیچ وسیله دیگری نمیشدم تا پول بابا تمام نشود و بتوانم جداگانه و تنها، ماشینسواری کنم. و خب، آخر سر راضیاش کردم که بگذارد فرزند فسقلیاش با همراهی پسر جوانی که مسئول آنجا بود، سوار ماشین کوچک و پر سر و صدا شود. بوی لاستیک داغ و تاریکی هوا و نورهای اطراف و هیجان ماشینمسابقهسواری، واضح توی سرم هستند. خاطراتمان را که ویران کنند باز هم واضح توی سرمان باقی میمانند. مگر سرهایمان را هم ویران کنند…
تا آن موقع، بلالیهای دربند، تپههای گیشا، باغهای غرب تهران، آبِ پر غرور زایندهرود، ساحلِ تمیز خزر و جادههایی که آدمها تویش نمیمردند – سفر میکردند – در ذهنمان خواهد ماند تا مگر حرکتی کنیم که بیش از این بیخاطره نشویم…
به شبکههای اجتماعی بفرستید!
- نشتابیدید؟! آتیش زده بودند به مالشون ها!
- خودتحویلگیری
یادمان باشد اگر دور شدیم ٬ این صدای نفس خاطره هاست
که چنین دل گرمیم …
مبارک باد این ایام
مبارک باد کلبه ی نو